كارهايي هست كه هميشه دوست داشته ام و انجام نداده ام،كارهايي هم هست كه دوست نداشته ام و هميشه انجام داده ام،خودم خودم را وادار كرده ام به انجامشان،خيلي كارها...ريز و درشتشان هم مهم نيست،مهم اين است كه خودم را مثل يك موجود بيچاره وادار كرده ام...در اعماق وجودم فرياد زده ام نه،ولي در سطح ، سكوتي و حتي بدتر از آن لبخندي و بعد...
..................................
راننده شركت... كه پيرمردي بود و داشت من را براي شركت در جلسه اشان مي برد آنجا مي گفت:"خوشبختي يعني اينكه سالم باشي،آدمهاي پولداري را مي شناسم كه در حسرت خوردن يك وعده غذاي حسابي مانده اند..." و من با خودم فكر كردم خوشبختي فقط در خوردن غذا خلاصه مي شود.
ما امروز يك ديگ خوشبختي داريم...يك ديگ خوشبختي سبز...و چشممان به يارانه هاست، و چندر غاز آخر ماه،...
دلم براي خودمان ميسوزد،براي پيرمرد راننده هم...براي آن ثروتمندهاي بيچاره هم...
مي ترسم اعتراف كنم،مي ترسم جواب اين اعترافم را بدجوري بدهد خدا،ولي توي كتم ( به فتحه ك)نميرود اين جواب.
اين روزها بدجوري به فاصله طبقاتي آدمها حساس شده ام،خصوصا فاصله مالي...
.......................................
چقدر از گذاشتن اين سه نقطه(...) در جاي جاي جملاتم خوشم مي آيد،حرفي دارند اين سه نقطه كه هيچ كلمه اي قدرت انتقالش را ندارد،درست به اندازه سكوت سرشار از ناگفته ها...درست مثل محتويات يك نامه نانوشته،سرشار از چيزهايي كه ميدانم و نميدانم چطور بنويسمشان،حس خوبي دارند برايم،فقط براي خودم،لازم نيست هيچ كس روي اين سه نقطه زوم كند،اين سه نقطه براي خودم است ،همين...
...................................
رفته بوديم عروسي ،جالب بود برايم،كلا مهماني هاي شلوغ را دوست دارم،مي نشينم يك گوشه و آدمها را نگاه ميكنم،زنها،دخترها،بچه ها و گاها مردها و پسرهاي مجردي كه زيز سبيلي، سهوا و عمدا به قسمت زنانه درز ميكنند،اين رقصيدن هم وقتي از بيرون گود نگاهش مي كني خيلي چيز جالبي است براي خودش و گاها وقتي كه خيلي شلوغ و درهم ميشود خوب كه نگاه كني خيلي خنده دار است.حالا نه اينكه خودم هيچ اهل رقص نباشم،اتفاقا خيلي هم دوستش دارم ولي آن شب و خيلي شبهاي ديگر وقتي نگاه ميكنم به رقص آدمها گاهي با خودم فكر ميكنم اين چه كار خنده داري است كه ما آدمها براي خودمان كشف كرده ايم واقعا،خنده دارترش آنجاست كه طرف همه رقصش من درآوردي است و تازه كلي هم با آن حركات خشك و كج و كوله كه انگار دارد مراسم جادوگري اجرا ميكند خيلي هم جو گير بشود.
آها،يك چيز ديگر بگويم راجع به آن شب،
چراغها را خاموش كرده بودند و در نور لامپهاي رنگي رقصنده ميرقصيدند،وقتي چراغها روشن شد تنها كسي كه روي صندليش مانده بود من بودم،همه دوستان هم سن و سالم وسط بودند،پر انرژي و شاد،جيغ ميكشيدند و بالا و پايين مي پريدند و خواننده مي خواند:"خشگلا بايد برقصن،زشتا هنوز نشستن...!" و من هيچ برويم نمي آوردم و عجيب از اين نشستن و تماشاي خوشحالي ديگران لذت مي بردم.حس خوبي بود،دوستش داشتم.
.....................................
نيمه مرداد 90 بود، تصميم گرفته بودم كه كمدهاي بهم ريخته خانه امان را تكاني بدهم.همه امان هرچند وقت يكبار اينكار را ميكنيم.كمد آقاي همسر را كه مرتب كردم توي كلاه زمستانيش يك هديه رمان پيچي شده پيدا كردم،.يك بسته كادويي با لفاف قرمز و روبان سفيد.تكانش دادم ،صداي مايع تويش و آن بوي آشناي عطر محبوبم...تا تولدم چيزي نمانده بود،گذاشتمش سرجايش و شتر ديدي نديدي،كمد مرتب شده شديدا حاكي از لو رفتن بسته مذكور داشت،آقاي همسر درپي اعتراض به مرتب كردن كمدش اينجانب را از دادن كادوي ديگري در روز عيد محروم و كادوي تولدمان را 23 روز زودتر و بدون هيچ مراسم رسمي به اينجانب تسليم نمودند.
روز تولدمان هم هرچه منتظر شاخه گلي،كارتي چيزي شديم،هيچ...خودمان براي اهل خانه شيريني خريديم و از خودمان بابت آمدن به اين دنيا تشكر و البته دلجويي نموديم.